خودم بودم که گم شدم

فصل جدید زندگی من :)

خودم بودم که گم شدم

فصل جدید زندگی من :)

دوری از تو برایم مثل تاب بازی میمونه خودمو عقب میکشم اما بیشتر به جلو کشیده میشم!

   


همه فکرهای ور هم شور

-من در شهری اقامت دارم که تو ارزویش را داری و من با تنفر به همه خیابان هایش نگاه میکنم که هنوز انها را دوست داری .....


پ.ن-دوستای نازنینی دارم دوستی که وقتی ارزو میکرد کنارم باشه گفتم خدا نکنه فهمید که بهم خوش نمیگذره!


-تصمیم گرفتن برا ادمی خوبی شدن به چیزی احتیاج نداره ! به تصمیم ت نیاز داشته!

  

از همه وقت هایم خوشحالم وقتی که به خواهرم نزدیکترم!

-میترسم که جان بگیری در من!

وقتی عاقلانه تصمیم میگیری کمی هم به احساساتت توجه کن!

نه که بری توی مغازه سیم کارت فروشی و شر شر اشک بریزی!


امروز دوبار کارخونه کاشی ساناز دیدم!


خالی

تو فقط بهمن نبود که رفتی...

خیلی وقت بود!

خسته ام از فکر کردن به تو.

از نرسیدن

از دور بودن ها

از نفهمیدن ها!

از هوس کردن هات!

من از همه دست پاچگی هام  در برابر تو اشفته ام!

پ.ن : دست عشق از دامن دل دور باد                 میتوان ایا به دل دستور داد

(قیصر امین پور)

روزایی هستن حوصله خودتم نداری

دلت میخواد یهو زود برسی خونه

همه چهار طبقه رو بدون اسانسور بدویی بالا

نون ماست بخوری

مامانت و که داره پته میدوزه ماچ کنی!

بشینی کارتون ببینی

 پ.ن طاقت نوشتن ندارم! دلم میخواد الان به هیچی فک نکنم.